دشت وصحرا، دامن کوه، دادوبیـداد رمه
عوعوی پی درپی وهشـدار سگهای گله
سـبزه زاری با درختــــــــان بلندوجویبار
آفتـاب یک غروب گــــــرم ومطبوع بهار
خـانههایی دورازهم، چــادرایی جا به جا
قدقد مرغـان وآوازخـــــــروسان درفضا
قلّ وقلّ دیـگ جـــــوشان غذا درتوی باغ
یــک بغل ناندرکنـارهر تنوری، داغ داغ
مهربانهمسـایهها ازجنس تو، دلسوزویار
روزهاراضیزقسمت،زندگی،شبزندهدار
کیبهدستش آورم اینقطعه را منزبهشت؟
غیرپاکی وصفا ومهــر، آنجا کس نکشت
+ + +
دوستانم،همکلاسانعزیزپشت میزمدرسه
ترس ووحشتهای هرهفته کلاس هندسه
رونویسیهای املا ازبغل دستی،چه تیز!
برگه را با ترس دادن به جلویی زیر میز
طی هرروزه مسیر ثابت و پر مـــــاجرا
دیدن حمّامی و بقّال و سلمـــــــانی به راه
دستهبندیهای درسی،ورزشیسادهعمیق
گاه با دعوا وگریه، بعـــــــدها حتما رفیق
سخت دلتنگم، کــجایند روزهای مدرسه؟
دورافتادم ازآنها، ریزش گــــــریه بسه!
دوستانم، آفریده، افضلی، پیری، حسینی
حیدری وشیخــویسی ونکـویی، عابدینی!
+ + +
خاطـــــرات کودکیام عیـدنوروزی است باز
دواتاق تــــــــوبه تــــــو درمنزلی دالان دراز
خوردوخوابودرسومشقمدرسه،دعوا،صفا
زندگـی هفت، هشت کودک گـذشت آن سالها
آخرهـــــــــــــرسال شب بیـدار میماندیم، دیر
فکر فـــــــرداهای تعطیل، خوردن ماهی سیر
گنجهٔ مادر چــــــــه با ارزش به گــاه عید بود!
پشت پـرده قفل میزد، خـــــارج آن ازدید بود
خـواهش ما را برای باز کــــــــــردن میشنید
وعــــــده میداد بازخواهد کرد، امّا روز عید!
آخرین ساعـــــات شب با فکر فردا میگذشت
عیدی وکفش ولبـــــاس نوسـوی بازار وگشت
مزّهٔ آن روزها را حس نکردم بعـــــــــد ازآن
دفن شد ایّام ناب کودکی در زاهـــــــــــــــدان